روی جلد جدیدترین شماره «خط خطی» به مشکلات گرانی و کمبود دارو اختصاص یافته و مردی را نشان میدهد که مجبور شده به توصیه پزشک آمپول خود را تا دفعه بعد در موضع پزشکیاش حفظ نماید!
با چشم سیاه آمد و رنگم کرد با رنگ نگاه خود هماهنگم کرد
وقتی که به چشم های من زل زده بود دل فکر بدی کرد و خدا سنگم کرد
عمریست غم و درد نشانم داده در آتش سینه اش امانم داده
رنجور ترین درخت باغش هستم هر بار مرا دیده تکانم داده
در راه تو بی اراده رفتن خوب است در چشم تو بی افاده رفتن خوب است
جایی که همه فکر سواری هستند دنبال دلم پیاده رفتن خوب است
من نمی دانم فلسفه دوستی ما انسانها با یکدیگر چیست؟نوشته شده در تنهای روزگار
من نمی دانم فلسفه دوستی ما انسانها با یکدیگر چیست؟
شاید...!
ما انسانها با یکدیگر دوست میشویم تا یکدیگر را در رسیدن به کمال یاری کنیم.
با هم دوست میشویم تا طرف مقابلمان را شاد کنیم و خودمان هم شادی را مزمزه کنیم.
دوست میشویم تا تنهایی یکدیگر را فراری دهیم به سوی ابد.
ما...!
من نمیدانم فلسفه دوستی من و تو چیست؟
من مدام فقط باید به نبودنت فکر کنم!
مزه تنهایی گرفته تمام وجودم را!
دیگر نمی دانم شادی چه طعمی دارد!
من هر روزم را با عبارات تاکیدی و مثبت آغاز میکنم!
یک احساس خوبی با این کار در رگ هایم وول می خورد!
اما کافی است به خلا نبودنت فکر کنم
دیگر خبری از آن احساس خوشایند نیست که نیست!
لطفا فلسفه دوستی بین خودمان را برایم تعریف کن؟!لطفا!!
تو چه جوری میتوانی بی من زندگی کنی؟
تویی که سه قرن پیش میگفتی دوستت دارم.
تویی که با مهربانی هایت به من خاطر نشان می کردی برایت ارزش دارم.
حالا فلسفه این تنهایی و دلتنگی چیست؟؟
این فقدان خواسته یا نا خواسته ات را ترجمه کن برایم.
شاید خمودگی دست از سرم بر دارد.
من این شهر شلوغ و غربت زده را نمیخواهم.
این پله های روز افزون پیشرفت را دوست ندارم.
دارم با پرنده ها و درختان بیگانه میشوم!
این بیگانگی بزرگترین فاجعه زندگی من است!
البته بعد از فاجعه کوچ کردن تو!!!
کاشکی دیر نشود!
کاشکی جنون دست از سر نوشته های من بردارد کاشکی!!
دلم برای سلام های خوش طعمت تنگ شده عزیز روزهای زندگیم!
دلم برایت تنگ شده عزیزی که تکرار جمله دوستت دارم را به من آموخت!
چرا مرا نجات نمیدهی ازین همه دغدغه؟!!!
میبینی؟!سطر به سطر نوشته هایم لهجه شدید دلتنگی به خود گرفته اند؟!!!
راستی این نوشته ها را هنوز هم میخوانی؟!
اگر پاسخت آری است،کاری بکن که فلسفه دوستی،زیباترین فلسفه زندگیمان بشود!!!
پاییز شدم تا تو بهارم بشوی پرونده ی سبز روزگارم بشوی
ای عشق چرا مثل دلم زرد شدی؟ من صبر نکردم که دچارم بشوی
هر سو که نگاه میکنی دیوار است مزد همه در آخر خط آوار است
پیدایش زندگی ما از آغاز بر پایه ی رنج بردن و تکرار است
حرفی نزنی طاقت جنجال ندارم بدجور شکسته ست دلم حال ندارم
درهای قفس باز و دلم عاشق پرواز از حس پریدن پرم و بال ندارم
یک لحظه سکوت کرد و حرفش را خورد بغضی نفس و گلوی او را آزرد
می خواست که عشق را نمایان نکند اشک آمد و باز آبرویش را برد